الساالسا، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره
سورنسورن، تا این لحظه: 4 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

السا و سورن

برای تو

عزیزترینم . دخترکم من مادرت هستم... من با عشق, با اختیار و با آگاهی تمام پذیرفته ام که مادر باشم تا بدانم خالقم چگونه مخلوقش را دوست می دارد هدایت میکند و  در برابر خواسته های تمام نشدنی اش لبخند میزند و در اغوشش میگیرد. من یک مادرم هیچ کس مرا مجبور به مادری نکرد... من به اختیار مادر شدم تا بدانم معنی بی خوابی های شبانه را , تا بیاموزم پنهان کردن درد را پشت همه حجم سکوتی که گاه از خودگذشتگی نامیده میشود... تا بدانم حجم یک لبخند کودکانه ات می تواند معجزه زندگی دوباره ام باشد... من نه بهشت می خواهم نه اسمان و نه زمین بهشت من زمین من و زندگی ام نفس های آرام کودکی توست که در آغوشم رویای پروانه ای آرزوهایت را میبینی...  همه روزها س...
28 آذر 1394

تولد مامان کیمیا

سلام عزیزکم . دخترکم  بیست و پنج هفته و پنج روز زیبا از اومدنت میگذره و عشق ما به تو هر روز بیشتر و بیشتر میشه . امروز واسه من یه روز خیلی خاص و ویژه س هر سال حس میکنم که این روز فقط و فقط واسه منه و کلی عاشقانه دوستش دارم ولی هفدهم آذر امسال  از بقیه سالها دوس داشتنی تر و رویایی تر بود چون بزرگترین هدیه خدا پیشم بود و داشت با لگدهاش تولد مامانشو تبریک میگفت الهی من فدای اون پاهای کوچولو بشم ... راستی فرشته کوچولو امسال من و بابامسعود به هیچ کس از قبل نگفته بودیم که تولدم نزدیکه چون میخواستم ببینم کیا واقعا تولدمو یادشونه و واسشون اهمیت دارم میدونی نخودچی کوچولو اوج لذت اونجا بود که یه عالمه آدم دوست داشتنی مهربون از دوست و آش...
17 آذر 1394

چند خطی برای تو

جان مادر سلام  این روزها پیوند عجیب و غریبی بین من و تو به وجود اومده اونقدر عجیب که اصلا واسم قابل پیش بینی نبود انگار تو شدی خود خود من شاید هم نزدیکتر. این عشق افزون هر روز با دیدن شیرین کاریهات بیشتر و بیشتر میشه . من با هر لگد و حرکتت چهره قشنگ و مهربونت رو تو ذهنم تجسم میکنم دست و پاهای کوچولوت رو که روز به روز داره قوی تر میشه رو پیش چشمم میارم و قربون صدقه شون میرم . عزیزکم کاش یه روزی بدونی که چقدر این لحظه ها واسم مقدس و شیرینن و از دل و جون این لحظه ها رو دوست دارم حتما خودت یه روزی مادر میشی و با عشق هر چه تمام تر  از یه موجود زنده که تو شکمت قد میکشه و رشد میکنه محافظت میکنی و اون موقع ست که میفهمی چی دارم میگم ... ...
14 آذر 1394

یه لحظه طلایی واسه بابامسعود جون

فرشته کوچولوی عزیزم بالاخره بعد کلی چشم انتظاری بابا مسعود جون تونست ضربه های قشنگ تورو حس کنه . عزیزکم  بعضی روزا بعد ازینکه چیزی میخورم و گوشه ای میشینم و قربون صدقه ت میرم شروع میکنی به حرکت کردن و وای که چقدر شیرینه اون لحظه ! دیشب هم قبل خواب شما یهو شیطون شدی و شروع کردی به ورجه وورجه همون موقع سریع بابامسعود جون دستشو گذاشت رو شکمم و بالاخره احساست کرد  این حس فوق العاده چیز کمی نیست که تو کوچولوی وروجک به ما هدیه دادی ازت ممنونیم فرشته کوچولو و هرلحظه و هرلحظه خدای مهربون رو بخاطر وجود تو و این خنده ها و شوق هایی که فقط و فقط بخاطر وجود نازنین توست شکر میکنیم .  ...
4 آذر 1394
1